باب 37 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۷۴۶
پیدایش
باب سی و هفتم
 

1)    و یعقوب در زمین غربت پدر خود یعنی زمین کنعان ساکن شد.

2)    این است پیدایش یعقوب. چون یوسف هفده ساله بود گله را با برادران خود چوپانی میکرد. و آن جوان با پسران بلهه و پسران زلفه زنان پدرش میبود و یوسف از بد سلوکی ایشان پدر را خبر میداد.

3)    و اسرائیل یوسف را از سایر پسران خود بیشتر دوست داشتی زیرا که او پسر پیری او بود و برایش ردایی بلند ساخت.

4)    و چون برادرانش دیدند که پدر ایشان او را بیشتر از همة برادرانش دوست میدارد از او کینه داشتند و نمیتوانستند با وی به سلامتی سخن گویند.

5)    و یوسف خوابی دیده آنرا به برادران خود باز گفت. پس بر کینة او افزودند.

6)    و بدیشان گفت: “این خوابی را که دیده ام بشنوید:

7)    اینک ما در مزرعه بافه ها می بستیم که ناگاه بافة من برپا شده بایستاد و بافه های شما گرد آمده به بافة من سجده کردند.”

8)    برادرانش به وی گفتند: “آیا فی الحقیقه بر ما سلطنت خواهی کرد؟ و بر ما مسلط خواهی شد؟ و بسبب خوابها و سخنانش بر کینة او افزودند.

9)    از آن پس خوابی دیگر دید و برادران خود را از آن خبر داده گفت: “اینک باز خوابی دیده ام که ناگاه آفتاب و ماه و یازده ستاره مرا سجده کردند.”

10)  و پدر و برادران خود را خبر داد و پدرش او را توبیخ کرده به وی گفت: “این چه خوابی است که دیده ای؟ آیا من و مادرت و برادرانت حقیقتاً خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟”

11)  و برادرانش بر او حسد بردند و اما پدرش آن امر را در خاطر نگاه داشت.

12)  و برادرانش برای چوپانی گلة پدر خود به شکیم رفتند.

13)  و اسرائیل به یوسف گفت: “آیا برادرانت در شکیم چوپانی نمیکنند؟ بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم.” وی را گفت: “لبیک.”

14)  او را گفت: “الآن برو و سلامتی برادران و سلامتی گله را ببین و نزد من خبر بیاور.” و او را از وادی حبرون فرستاد و به شکیم آمد.

15)  و شخصی به او برخورد و اینک او در صحرا آواره میبود. پس آن شخص از او پرسیده گفت: “چه میطلبی؟”

16)  گفت: “من برادران خود را می جویم مرا خبر ده که کجا چوپانی میکنند.”

17)  آن مرد گفت: “از اینجا روانه شدند زیرا شنیدم که میگفتند: به دوتان میرویم.” پس یوسف از عقب برادران خود رفته ایشان را در دوتان یافت.

18)  و او را از دور دیدند و قبل از آنکه نزدیک ایشان بیاید با هم توطئه دیدند که او را بکشند.

19)  و به یکدیگر گفتند: “اینک این صاحب خوابها میآید.

20)  اکنون بیایید او را بکشیم و به یکی از این چاهها بیندازیم و گوییم جانوری درنده او را خورد. و ببینیم خوابهایش چه میشود.”

21)  لیکن رؤبین چون این را شنید او را از دست ایشان رهانیده گفت: “او را نکشیم.”

22)  پس رؤبین بدیشان گفت: “خون مریزید او را در این چاه که در صحراست بیندازید و دست خود را بر او دراز مکنید.” تا او را از دست ایشان رهانیده به پدر خود رد نماید.

23)  و به مجرد رسیدن یوسف نزد برادران خود رختش را یعنی آن ردای بلند را که در برداشت از او کندند.

24)  و او را گرفته در چاه انداختند اما چاه خالی و بی آب بود.

25)  پس برای غذا خوردن نشستند و چشمان خود را باز کرده دیدند که ناگاه قافلة اسماعیلیان از جلعاد میرسد و شتران ایشان کتیرا و بلَسان و لادن بار دارند و میروند تا آنها را به مصر ببرند.

26)  آنگاه یهودا به برادران خود گفت: “برادر خود را کشتن و خون او را مخفی داشتن چه سود دارد؟

27)  بیایید او را به این اسماعیلیان بفروشیم و دست ما بر وی نباشد زیرا که او برادر و گوشت ماست.” پس برادرانش بدین رضا دادند.

28)  و چون تجار مدیانی در گذر بودند یوسف را از چاه کشیده برآورند و یوسف را به اسماعیلیان به بیست پارة نقره فروختند. پس یوسف را به مصر بردند.

29)  و رؤبین چون به سر چاه برگشت و دید که یوسف در چاه نیست جامة خود را چاک زد

30)  و نزد برادران خود بازآمد و گفت: “طفل نیست و من کجا بروم؟”

31)  پس ردای یوسف را گرفتند و بز نری را گشته ردا را در خونش فرو بردند.

32)  و آن ردای بلند را فرستادند و به پدر خود رسانیده گفتند: “اینرا یافته ایم تشخیص کن که ردای پسرت است یا نه.”

33)  پس آنرا شناخته گفت: “ردای پسر من است! جانوری درنده او را خورده است و یقیناً یوسف دریده شده است.”

34)  یعقوب رخت خود را پاره کرده پلاس در بر کرد و روزهای بسیار برای پسر خود ماتم گرفت.

35)  و همة پسران و همة دخترانش به تسلی او برخاستند. اما تسلی نپذیرفت و گفت: “سوگوار نزد پسر خود به گور فرود میروم.” پس پدرش برای وی همی گریست.

36)  اما مدیانیان یوسف را در مصر به فوطیفار که خواجة فرعون و سردار افواج خاصه بود فروختند.


برگرفته از نسخه خطی «کتاب مقدس یعنی عهد عتیق و عهد جدید»، Unwin Brothers، لندن، 1904 میلادی
تنظیم و ویرایش: پژوهش های حقوق و ادیان (bjes.ir)

پیدایش

خروج

لاویان

اعداد

تثنیه

باب 1

باب 1

باب 1

باب 1

باب 1

باب 2

باب 2

باب 2

باب 2

باب 2

باب 3

باب 3

باب 3

باب 3

باب 3

باب 4

باب 4

باب 4

باب 4

باب 4

باب 5

باب 5

باب 5

باب 5

باب 5

باب 6

باب 6

باب 6

باب 6

باب 6

باب 7

باب 7

باب 7

باب 7

باب 7

باب 8

باب 8

باب 8

باب 8

باب 8

باب 9

باب 9

باب 9

باب 9

باب 9

باب 10

باب 10

باب 10

باب 10

باب 10

باب 11

باب 11

باب 11

باب 11

باب 11

باب 12

باب 12

باب 12

باب 12

باب 12

باب 13

باب 13

باب 13

باب 13

باب 13

باب 14

باب 14

باب 14

باب 14

باب 14

باب 15

باب 15

باب 15

باب 15

باب 15

باب 16

باب 16

باب 16

باب 16

باب 16

باب 17

باب 17

باب 17

باب 17

باب 17

باب 18

باب 18

باب 18

باب 18

باب 18

باب 19

باب 19

باب 19

باب 19

باب 19

باب 20

باب 20

باب 20

باب 20

باب 20

باب 21

باب 21

باب 21

باب 21

باب 21

باب 22

باب 22

باب 22

باب 22

باب 22

باب 23

باب 23

باب 23

باب 23

باب 23

باب 24

باب 24

باب 24

باب 24

باب 24

باب 25

باب 25

باب 25

باب 25

باب 25

باب 26

باب 26

باب 26

باب 26

باب 26

باب 27

باب 27

باب 27

باب 27

باب 27

باب 28

باب 28

-

باب 28

باب 28

باب 29

باب 29

-

باب 29

باب 29

باب 30

باب 30

-

باب 30

باب 30

باب 31

باب 31

-

باب 31

باب 31

باب 32

باب 32

-

باب 32

باب 32

باب 33

باب 33

-

باب 33

باب 33

باب 34

باب 34

-

باب 34

باب 34

باب 35

باب 35

-

باب 35

-

باب 36

باب 36

-

باب 36

-

باب 37

باب 37

-

-

-

باب 38

باب 38

-

-

-

باب 39

باب 39

-

-

-

باب 40

باب 40

-

-

-

باب 41

-

-

-

-

باب 42

-

-

-

-

باب 43

-

-

-

-

باب 44

-

-

-

-

باب 45

-

-

-

-

باب 46

-

-

-

-

باب 47

-

-

-

-

باب 48

-

-

-

-

باب 49

-

-

-

-

باب 50

-

-

-

-

-

-

-

-

-